سلاله جونیسلاله جونی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

سلاله جونی نی نیه خوش قدم

چیدن اتاق سلاله جونی

سلام قشنگ نازنینم خوبی؟؟دلم واست خیلی تنگیده آخه چند وقته که خیلی سرم شلوغه حتما خودت می دونی و درک می کنی آخه با بابا امین جون داریم اتاقتو می چینیم خیلی باحال شده خیلی پر اشتیاق تر از قبل هستیم تو هم خیلی دوست داری از تکونایی که می خوری مطمئن می شیم که خوشت میاد الهی قربونت برم مامانی چند روز دیگه عکس های اتاقتو می زارم تو وبلاگت خدا کنه که خوشت بیاد...راستی می خوایم جشن سیسمونی هم بگیریم...هوووووووووووووووووووووووووورا..... چند روز بهم فرصت بده مامانی....
27 مهر 1392

مثل پدرت....

    عزیزم من و بابایی عاشق همیم...عاشق ، ایشالا هیچ وقت اتفاقی نیوفته که یه شب حتی یه شب دور از هم باشیم حتی ازش خواهش کردم شب اول تو بیمارستان پیشم بمونه...مطمئنم که بابا امین  ماموریتش رو خوب انجام می ده و تو هم سلاله ی آسمونیم عاشقش میشی...   یه وقتایی لازم نیست حرفی زده شه بین دو نفر... همین که دستت رو آروم بگیره.....  یه فشار کوچیک بده.....  این یعنی من هستم تا آخرش.....  همین کافیه....!   قول می دیم همینطور که دستامون رو به هم فشردیم چند ماه دیگه دست هدیه ی آسمونیمون رو هم بفشاریم و سه تایی خوشبخت تر بشیم... ...
13 مهر 1392

داستانی برای فرزندم...

دانه های قهوه زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است. مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغ‌ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می‌بینی؟ او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویج‌ها را لمس کند و بگوید که چگونه‌اند؟ او این کار را کرد...
13 مهر 1392

برای پدر و مادرم ...از طرف سلاله جون

ای پدر،ای مادر من به رفتار شما می نگرم                       عمل و کار شما،الگوی رفتار من است اشتباهی اگر از من سر زد کاه را کوه مکنید،من هم انسانم و لغزش دارم با کسی هیچ قیاسم مکنید،هر گلی رنگی و بویی دارد من به امنیت خاطر چو غذا محتاجم  من محبت زشما می خواهم......... ...
13 مهر 1392

پس چرا کسی نظر نمی ده خب؟....

 قهههههههههههرمممممم..... یه زمانی من اینجا پست میزاشتم یه جماعتی پَر پَر میشدن.... دو سه تا شهید میدادیم... پنجاه تا نقص عضو میوفتاد رو دستمون.... اما حالا چی....!!!! برید از خدا بترسید... دریغ از یه کامنت کوچولو اصن قهرم     ...
13 مهر 1392

برای تو...

برای تو گاهی هوایت میکنم از پس این دنیای مبهم گاهی به اندازه تمام نداشته هایم برایت سخت میگریم اما میدانم صدایم را خوب میشنوی میدانم مرا احساس میکنی میدانم نگاهم را میشناسی و میدانم هر آنچه که دیگران از درک آن عاجزند این حس مادرانه است فرزندم هر چند هنوز در برم نیستی اما سخت بی تو تنهایم ...
13 مهر 1392